
هوالحکیم..
سعید نباید معلمم میشد....اه...من دارم دیوونه میشم...من چیشو دوست دارم ...نمیدونم....بین من با بقیه دانش اموزا نسبتا فرق میزاره..فاطمه امروز نیومد...اصلا نمیتونم بنویسم...خد..نه..خسته شدم انقد خدا خدا کردم..نمیشه ..اخه...خودش میدونه..میدونه من دوسش دارم..میدونه که میدونم که میتونه...پس بتون خدا...مونیکا...خاک بر سر مونیکا...اعصابم از خودمم خورده..فاطی نیومد کلاس که ببینه مثلا عکس العمل سعید چیه..الان که فکر میکنم میبینم وقتی بهش گفتم فاطمه دودله که بیاد یا نه کلی بهم ریخت..تولد دلارام بود به من گفت بیا سرکلاس ما منم رفتم بچه های کلاسشون خیلی لوس و بیخودن..انقدر خودشونو گرفتنو قیافه اومدن که چرا وقت کلاس ما رو واسه تولد گرفتین..اخرم من با دلارام پاشدیم اومدیم پایین کلاس ما شیرینی پخش کردیم..سعید به دلارام گفت چند سالت شد؟اونم گفت 16..سعید برگشت به م گفت مونیکا تو هم 16؟من گفتم نه من 17 هستم..راستی لباسای مورد علاقه ی منو پوشیده بود یه کت زمستونه ی بلند یشمی با یه پیراهن سورمه ای و پوتین و شلوار قهوه ای..کلاس که تموم شد تو راهرو منتظر دلارام بودم دیدم امیر(معلم دلارامینا) اومد از کلاس بیرون و گفت من معذرت میخوام که نشد واسه تولد خوش بگدره مطمئنم متوجه میشی بچه های کلاس زیاد خوب نیستن..از دلارامم عذرخواهی کن.منم تشکر کردم و اومدم کنار...بعد کلاس سعید با عجله سیگار روشن کردو رفت بیرون حتی واینستاد تا بابک یا امیر هم بیان...من مستاصل و ناراحت برگشتم خونه...فرداش که امروز باشه از یه فصل پروپیمون دفاعی امتحان داشتیم اما من همش تو فکر سعید بودم و نمیتونستم هیچی بخونم..اعصابم به کلی به هم ریخته بود..رفتم قرانو اوردم که استخاره کنم اصلا تو حال خودم نبودم نیت کردم که خدا بهم بگه اخر این جریان چی میشه..سعید به کجا میرسه..حمید کجای این جریان قرار داره..قرانو باز کردم..تقریبا مطمئن بودم که بد میاد اما در کمال تعجب دیدم که خوب اومد!وقتی دیدم خوب اومد کلی ارامش گرفتم..گرفتم خوابیدم تا ساعت 3صبح ..یه دفعه یاد امتحانم افتادم با دلشوره پاشدم..با خودم گفتم من که نمیتونم این همه رو بخونم و تمومش کنم بزار حداقل بگیرم بخوابم..5دقیقه خوابیدم اما بعد گفتم من باید پاشم و تلاش خودمو کنم بقیش هر چی شد مهم نیست..دقیقا هم همینکارو کردم..پاشدم خوندم ...بعد که رفتم مدرسه درست مثله یه معجزه امتحان کنسل شد..انقد خوشحااااال شدم...امروز مدرسه هیچ خبری نبود..فقط زدیم رقصیدیم و خندیدیم..اما من همچنان دلم چیش سعیده..
:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسبها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز هفتم,
